Seven necklaces P1
خب بپر ادامه دیگه چرا هنوز داری نگا میکنییی
از زبان مرینت: هوففففف خوابم میاد ولی خب باید برم و کارهای مادربزرگم رو انجام بدم دمپاییم کجاست؟ ها اونجاست.
از پلهها پایین رفتم دیدم مامان بزرگم نیستش گفتم شاید توی اتاقش پس رفتم توی اتاقش البته اول در زدم چون مادربزرگم روی در زدن خیلی حساسه وقتی درو باز کردم دیدم مادربزرگم چند گردنبندش خیلی زیبا دستشه درست مثل گردنبند من بودن وایسا ببینم! اینا ۶ تا هستند درست به تعداد خواهرام موقعی که رفتم تو سلامی کردم و از مادربزرگم پرسیدم: «مادربزرگ میتونم ازتون یه سوال بپرسم؟»
مادربزرگ(مامان کلارا) :«بله عزیزم بپرس».
مامان کلارا گردنبندها روی میز کنار صندلیش گذاشت و ادامه داد:«در مورد این گردنبندها سوالی داشتی گه اینطوریه پس باید بهت بگم اینا مال خواهراتن چون من دیگه کم کم دارم پیر میشم و میمیرم پس تمام قدرتمو بین این شش گردنبند تقسیم کردم تا هر کدومتون سهمی از قدرت من رو داشته باشید حالا این گردنبندها رو بگیر و به خواهرات بده یادت باشه که گردنبند خودت بعد از اینکه رفتی پیش خواهرات به هفت رنگ جادویی در میاد چون تو منبع قدرت میشی عزیزم. حالا زود باش و اینا رو به خواهرات بده.»
گردنبندها رو بهم داد من هم رفتم و آروم آروم توی اتاق هر کدومشون گردنبندها رو زیر بالشتشون گذاشتم چون همه اونا خواب بودن فقط مادربزرگی که صبح زود بیدار میشه الان میشه گفت ساعت هنوز ۶ صبح نشده وقتی توی اتاقم رفتم دیدم که ...
شرط پارت بعدی : ۵تا لایک و ۵ تا کامنت